زلف و رخسار تو ره بر دل بیتاب زنند
رهزنان ، قافله را در شب مهتاب زنند
شکوهای نیست ز طوفان حوادث ما را
دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند
جرعه نوشان تو ای شاهد علْوی ! چون صبح
باده از ساغر خورشید جهانتاب زنند
خاکساران تو را خانه بُود بر سر اشک
خس و خاشاک سراپرده به گرداب زنند
گفتم از بهر چه پویی ره میخانه رهی ؟!
گفت آنجاست که بر آتش غم ، آب زنند
---
من کیستم ؟ ز مردم دنیا رمیدهای
چون کوهسار ، پای به دامن کشیدهای
از سوز دل چو خرمن آتش گرفتهای
وز اشک غم چو کشتی طوفان رسیدهای
چون شام ، بی رخ تو به ماتم نشستهای
چون صبح ، از غم تو گریبان دریدهای
سر کن نوای عشق ، که از های و هوی عقل
آزردهام چو گوش نصیحت شنیدهای
رفت از قفای او دلِ از خود رمیدهام
بیتابتر ز اشک به دامن دویدهای
ما را چو گردباد ، ز راحت نصیب نیست
راحت کجا و خاطر ناآرمیدهای !
بیچارهای که چاره طلب میکند ز خلق ،
دارد امید میوه ز شاخ بریدهای !
از بس که خون فرو چکد از تیغ آسمان ،
مانَد شفق به دامن در خون کشیدهای
با جان تابناک ز محنتسرای خاک
رفتیم همچو قطرهی اشکی ز دیدهای
دردی که بهر جان رهی آفریدهاند ،
یا رب ! مباد قسمت هیچ آفریدهای ...
#رهی_معیری
رهزنان ، قافله را در شب مهتاب زنند
شکوهای نیست ز طوفان حوادث ما را
دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند
جرعه نوشان تو ای شاهد علْوی ! چون صبح
باده از ساغر خورشید جهانتاب زنند
خاکساران تو را خانه بُود بر سر اشک
خس و خاشاک سراپرده به گرداب زنند
گفتم از بهر چه پویی ره میخانه رهی ؟!
گفت آنجاست که بر آتش غم ، آب زنند
---
من کیستم ؟ ز مردم دنیا رمیدهای
چون کوهسار ، پای به دامن کشیدهای
از سوز دل چو خرمن آتش گرفتهای
وز اشک غم چو کشتی طوفان رسیدهای
چون شام ، بی رخ تو به ماتم نشستهای
چون صبح ، از غم تو گریبان دریدهای
سر کن نوای عشق ، که از های و هوی عقل
آزردهام چو گوش نصیحت شنیدهای
رفت از قفای او دلِ از خود رمیدهام
بیتابتر ز اشک به دامن دویدهای
ما را چو گردباد ، ز راحت نصیب نیست
راحت کجا و خاطر ناآرمیدهای !
بیچارهای که چاره طلب میکند ز خلق ،
دارد امید میوه ز شاخ بریدهای !
از بس که خون فرو چکد از تیغ آسمان ،
مانَد شفق به دامن در خون کشیدهای
با جان تابناک ز محنتسرای خاک
رفتیم همچو قطرهی اشکی ز دیدهای
دردی که بهر جان رهی آفریدهاند ،
یا رب ! مباد قسمت هیچ آفریدهای ...
#رهی_معیری
ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد ...