-------- { ✿❀✿ } --------
════════════════
اهل كاشانم
روزگارم بد نیست
تكه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت
دوستانی ، بهتر از آب روان
و خدایی كه در این نزدیكیست :
لای این شببوها ، پای آن كاج بلند
روی آگاهیِ آب ، روی قانون گیاه
من مسلمانم ؛
قبلهام یك گل سرخ
جانمازم چشمه ، مُهرم نور
دشت ، سجادهی من
من وضو با تپشِ پنجرهها میگیرم
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست ؛
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی میخوانم
كه اذانش را باد ، گفته باشد سرِ گلدستهی سرو
من نمازم را ، پی "تكبیرة الاحرام" علف میخوانم ،
پی "قد قامت" موج
كعبهام بر لب آب ،
كعبهام زیر اقاقیهاست
كعبهام مثل نسیم ، میرود باغ به باغ ، میرود شهر به شهر
"حجر الاسود" من ، روشنی باغچه است
اهل كاشانم
پیشهام نقاشی است ؛
گاهگاهی قفسی میسازم با رنگ ، میفروشم به شما
تا به آوازِ شقایق كه در آن زندانیست ،
دلِ تنهاییتان تازه شود
چه خیالی ، چه خیالی ، ... میدانم
خوب میدانم ، حوض نقاشی من بیماهیست
اهل كاشانم
نَسَبَم شاید برسد
به گیاهی در هند ، به سفالینهای از خاکِ "سیَلْک"
پدرم پشت دو بار آمدن چلچلهها ، پشت دو برف ،
پدرم پشت دو خوابیدنِ در مهتابی ،
پدرم پشت زمانها مردهست
پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،
مادرم بیخبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد
پدرم وقتی مرد ، پاسبانها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید : چند مَن خربزه میخواهی ؟
من از او پرسیدم : دلِ خوش ، سیری چند ؟
پدرم نقاشی میكرد
تار هم میساخت ، تار هم میزد
خط خوبی هم داشت
باغ ما در طرفِ سایهی دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،
باغ ما نقطهی برخورد نگاه و قفس و آینه بود
باغ ما شاید ، قوسی از دایرهی سبز سعادت بود ...
... من به مهمانی دنیا رفتم ؛
من به دشت اندوه ،
من به باغ عرفان ،
من به ایوانِ چراغانیِ دانش رفتم
رفتم از پلهی مذهب بالا
تا ته كوچهی شک ،
تا هوای خنکِ استغنا ،
تا شب خیسِ محبت رفتم
من به دیدار كسی رفتم در آن سرِ عشق ...
... چیزها دیدم در روی زمین :
كودكی دیدم ، ماه را بو میكرد
قفسی بی در دیدم كه در آن ، روشنی پرپر میزد
نردبانی كه از آن ، عشق میرفت به بام ملكوت
من زنی را دیدم ، نور در هاوَن میكوبید
ظهر در سفرهی آنان نان بود ، سبزی بود ، دوریِ شبنم بود ، كاسهی داغ محبت بود
من گدایی دیدم ، در به در میرفت آواز چكاوک میخواست
و سپوری كه به یک پوستهی خربزه میبرد نماز
برهای را دیدم ، بادبادک میخورد
من الاغی دیدم ، یونجه را میفهمید
در چراگاهِ "نصیحت" ، گاوی دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن میگفت : "شما"
من كتابی دیدم ، واژههایش همه از جنس بلور
كاغذی دیدم ، از جنس بهار
موزهای دیدم ، دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سرِ بالینِ فقیهی نومید ، كوزهای دیدم لبریزِ سوال
قاطری دیدم بارش "انشا"
اُشْتُری دیدم بارش سبد خالیِ "پند و امثال"
من قطاری دیدم ، روشنایی میبرد
من قطاری دیدم ، فِقه میبرد و چه سنگین میرفت
من قطاری دیدم ، كه سیاست میبرد ( و چه خالی میرفت )
من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد
و هواپیمایی ، كه در آن اوجِ هزاران پایی ،
خاک از شیشهی آن پیدا بود :
كاكل پوپک ،
خالهای پَرِ پروانه ،
عكس غوكی در حوض
و عبور مگس از كوچهی تنهایی
خواهش روشن یک گنجشک ، وقتی از روی چناری به زمین میآید
و بلوغ خورشید ...
اهل كاشانم
روزگارم بد نیست
تكه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت
دوستانی ، بهتر از آب روان
و خدایی كه در این نزدیكیست :
لای این شببوها ، پای آن كاج بلند
روی آگاهیِ آب ، روی قانون گیاه
من مسلمانم ؛
قبلهام یك گل سرخ
جانمازم چشمه ، مُهرم نور
دشت ، سجادهی من
من وضو با تپشِ پنجرهها میگیرم
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست ؛
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی میخوانم
كه اذانش را باد ، گفته باشد سرِ گلدستهی سرو
من نمازم را ، پی "تكبیرة الاحرام" علف میخوانم ،
پی "قد قامت" موج
كعبهام بر لب آب ،
كعبهام زیر اقاقیهاست
كعبهام مثل نسیم ، میرود باغ به باغ ، میرود شهر به شهر
"حجر الاسود" من ، روشنی باغچه است
اهل كاشانم
پیشهام نقاشی است ؛
گاهگاهی قفسی میسازم با رنگ ، میفروشم به شما
تا به آوازِ شقایق كه در آن زندانیست ،
دلِ تنهاییتان تازه شود
چه خیالی ، چه خیالی ، ... میدانم
خوب میدانم ، حوض نقاشی من بیماهیست
اهل كاشانم
نَسَبَم شاید برسد
به گیاهی در هند ، به سفالینهای از خاکِ "سیَلْک"
پدرم پشت دو بار آمدن چلچلهها ، پشت دو برف ،
پدرم پشت دو خوابیدنِ در مهتابی ،
پدرم پشت زمانها مردهست
پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،
مادرم بیخبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد
پدرم وقتی مرد ، پاسبانها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید : چند مَن خربزه میخواهی ؟
من از او پرسیدم : دلِ خوش ، سیری چند ؟
پدرم نقاشی میكرد
تار هم میساخت ، تار هم میزد
خط خوبی هم داشت
باغ ما در طرفِ سایهی دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،
باغ ما نقطهی برخورد نگاه و قفس و آینه بود
باغ ما شاید ، قوسی از دایرهی سبز سعادت بود ...
... من به مهمانی دنیا رفتم ؛
من به دشت اندوه ،
من به باغ عرفان ،
من به ایوانِ چراغانیِ دانش رفتم
رفتم از پلهی مذهب بالا
تا ته كوچهی شک ،
تا هوای خنکِ استغنا ،
تا شب خیسِ محبت رفتم
من به دیدار كسی رفتم در آن سرِ عشق ...
... چیزها دیدم در روی زمین :
كودكی دیدم ، ماه را بو میكرد
قفسی بی در دیدم كه در آن ، روشنی پرپر میزد
نردبانی كه از آن ، عشق میرفت به بام ملكوت
من زنی را دیدم ، نور در هاوَن میكوبید
ظهر در سفرهی آنان نان بود ، سبزی بود ، دوریِ شبنم بود ، كاسهی داغ محبت بود
من گدایی دیدم ، در به در میرفت آواز چكاوک میخواست
و سپوری كه به یک پوستهی خربزه میبرد نماز
برهای را دیدم ، بادبادک میخورد
من الاغی دیدم ، یونجه را میفهمید
در چراگاهِ "نصیحت" ، گاوی دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن میگفت : "شما"
من كتابی دیدم ، واژههایش همه از جنس بلور
كاغذی دیدم ، از جنس بهار
موزهای دیدم ، دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سرِ بالینِ فقیهی نومید ، كوزهای دیدم لبریزِ سوال
قاطری دیدم بارش "انشا"
اُشْتُری دیدم بارش سبد خالیِ "پند و امثال"
من قطاری دیدم ، روشنایی میبرد
من قطاری دیدم ، فِقه میبرد و چه سنگین میرفت
من قطاری دیدم ، كه سیاست میبرد ( و چه خالی میرفت )
من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد
و هواپیمایی ، كه در آن اوجِ هزاران پایی ،
خاک از شیشهی آن پیدا بود :
كاكل پوپک ،
خالهای پَرِ پروانه ،
عكس غوكی در حوض
و عبور مگس از كوچهی تنهایی
خواهش روشن یک گنجشک ، وقتی از روی چناری به زمین میآید
و بلوغ خورشید ...
... چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب ،
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی ،
مرد گاریچی در حسرت مرگ
عشق پیدا بود ، موج پیدا بود
برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود
كلمه پیدا بود
آب پیدا بود ، عكس اشیا در آب
سایهگاهِ خنکِ یاختهها در تَفِ خون
سمت مرطوب حیات
شرق اندوهِ نهاد بشری
بوی تنهایی در كوچهی فصل
دست تابستان ، یک بادبزن پیدا بود
سفر دانه به گل
سفر پیچک این خانه به آن خانه
سفر ماه به حوض
فوران گُلِ حسرت از خاک
ریزش تاکِ جوان از دیوار
بارش شبنم روی پلِ خواب
پرش شادی از خندق مرگ
گذر حادثه از پشت كلام
جنگ یک روزنه با خواهش نور
جنگ یک پله ، با پای بلند خورشید
جنگ تنهایی با یک آواز
جنگ زیبای گلابیها با خالیِ یک زنبیل
جنگ خونین انار و دندان
جنگ "نازی"ها با ساقهی ناز
جنگ طوطی و فصاحت با هم
جنگ پیشانی با سردیِ مُهر
حملهی كاشی مسجد به سجود
حملهی باد به معراج حباب صابون
حملهی لشکر پروانه به برنامهی "دفع آفات"
حملهی دستهی سنجاقک ، به صف كارگر "لولهكشی"
حملهی هنگِ سیاه قلمِ نِی به حروف سربی
حملهی واژه به فکّ شاعر
فتح یک قرن به دست یک شعر
فتح یک باغ به دست یک سار
فتح یک كوچه به دست دو سلام
فتح یک شهر به دستِ سه چهار اسبسوارِ چوبی
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ
قتل یک جغجغه روی تشکِ بعد از ظهر
قتل یک قصه سرِ كوچهی خواب
قتل یک غصه به دستورِ سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل یک شاعر افسرده به دست گلِ یخ
... مردمان را دیدم
شهرها را دیدم
دشتها را ، كوهها را دیدم
آب را دیدم ، خاک را دیدم
نور و ظلمت را دیدم
و گیاهان را در نور ، و گیاهان را درظلمت دیدم
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم
اهل كاشانم ، اما
شهر من كاشان نیست
شهر من گم شده است
من با تاب ، من با تب
خانهای در طرف دیگرِ شب ساختهام
من در این خانه به گمنامیِ نمناکِ علف نزدیكم
من صدای نفس باغچه را میشنوم
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی میریزد
و صدای سرفهی روشنی از پشت درخت ،
عطسهی آب از هر رخنهی سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجرهی تنهایی
و صدای پاک ، پوست انداختنِ مبهمِ عشق ،
متراكم شدنِ ذوقِ پریدن در بال
و ترک خوردن خودداریِ روح
من صدای قدم خواهش را میشنوم
و صدای پای قانونیِ خون را در رگ
ضربانِ سَحرِ چاهِ كبوترها ،
تپش قلبِ شبِ آدینه ،
جریان گل میخک در فكر ،
شیههی پاکِ حقیقت از دور
من صدای وزش ماده را میشنوم
من صدای كفش ایمان را در كوچهی شوق
و صدای باران را ، روی پلکِ تَرِ عشق ،
روی موسیقی غمناکِ بلوغ ،
روی آوازِ انارستانها
و صدای متلاشی شدن شیشهی شادی در شب ،
پاره پاره شدن كاغذ زیبایی ،
پر و خالی شدن كاسهی غربت از باد
من به آغاز زمین نزدیكم
نبض گلها را میگیرم
آشنا هستم با ، سرنوشتِ تَرِ آب ، عادت سبز درخت
روح من در جهت تازهی اشیا جاریست
روح من كمسال است
روح من گاهی از شوق ، سرفهاش میگیرد
روح من بیكار است ؛
قطرههای باران را ، درز آجرها را ، میشمارد
روح من گاهی ، مثل یک سنگ ، سرِ راه حقیقت دارد
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی ، سایهاش را بفروشد به زمین
رایگان میبخشد ، نارون شاخهی خود را به كلاغ
هر كجا برگی هست ، شوق من م شكفد
بوتهی خشخاشی ، شست و شو داده مرا در سیلانِ بودن
مثل بال حشره وزن سحر را میدانم
مثل یک گلدان ، میدهم گوش به موسیقی روییدن
مثل زنبیلِ پُر از میوه ، تبِ تندِ رسیدن دارم
مثل یک میكده در مرز كسالت هستم
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به كششهای بلند ابدی
تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تكثیر
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوتهی بابونه
من به یک آینه ، یک بستگیِ پاک ، قناعت دارم
من نمیخندم اگر بادكنک میتركد
و نمیخندم اگر فلسفهای ، ماه را نصف كند
من صدای پَرِ بلدرچین را ، میشناسم ،
رنگهای شكمِ هوبَره را ، اثر پای بز كوهی را
خوب میدانم ریواس كجا میروید ،
سار كِی میآید ، كبک کِی میخواند ، باز كِی میمیرد ...
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،
پرشی دارد اندازهی عشق
زندگی چیزی نیست ، كه لب طاقچهی عادت ، از یاد من و تو برود
زندگی جذبهی دستیست كه میچیند
زندگی نوبرِ انجیر سیاه ، در دهانِ گَسِ تابستان است
زندگی ، بُعدِ درخت است به چشم حشره
زندگی تجربهی شبپره در تاریكیست
زندگی حس غریبیست كه یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاریست كه در خوابِ پُلی میپیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشهی مسدود هواپیماست
خبرِ رفتن موشک به فضا ،
لمس تنهایی "ماه" ،
فكر بوییدن گل در كرهای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سكهی دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی "مجذورِ" آینه است
زندگی گُل به "توانِ" ابدیت ،
زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما ،
زندگی "هندسه"ی ساده و یكسان نفسهاست
هر كجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است
پنجره ، فكر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچهای غربت ؟
من نمیدانم
كه چرا میگویند : اسب حیوان نجیبیست ، كبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچكسی كركس نیست ؟
گلِ شبدر چه كم از لالهی قرمز دارد ؟
چشمها را باید شست ، جور دیگر باید دید
واژهها را باید شست
واژه باید خودِ باد ، واژه باید خودِ باران باشد
چترها را باید بست ،
زیر باران باید رفت
فكر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت
دوست را ، زیر باران باید دید
عشق را ، زیر باران باید جست ...
... رختها را بكنیم ؛
آب در یک قدمیست
روشنی را بچشیم .
شب یک دهكده را وزن كنیم ، خواب یک آهو را
گرمی لانهی لکلک را ادراک كنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد
و نگوییم كه شب چیز بدیست
و نگوییم كه شب تاب ندارد خبر از بینشِ باغ
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز
صبحها نان و پنیرک بخوریم
و بكاریم نهالی سر هر پیچِ كلام
و بپاشیم میان دو هجا ، تخم سكوت
و نخوانیم كتابی كه در آن باد نمیآید
و كتابی كه در آن پوست شبنم ، تَر نیست
و كتابی كه در آن یاختهها بیبُعدند
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از درِ خلقت برود بیرون
و بدانیم اگر كِرم نبود ، زندگی چیزی كم داشت
و اگر مرگ نبود ، دست ما در پی چیزی میگشت
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زندهی پرواز ، دگرگون میشد
و بدانیم كه پیش از مرجان ، خلائی بود در اندیشهی دریاها
و نپرسیم كجاییم ،
بو كنیم اطلسیِ تازهی بیمارستان را
و نپرسیم كه فوارهی اقبال كجاست
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی ، چه شبی داشتهاند ؛
پشت سر ، نیست فضایی زنده
پشت سر ، مرغ نمیخواند
پشت سر ، باد نمیآید
پشت سر ، پنجرهی سبزِ صنوبر بستهست
پشت سر ، روی همه فرفرهها خاک نشستهست
پشت سر ، خستگی تاریخ است
پشت سر ، خاطرهی موج به ساحل ، صدفِ سردِ سكون میریزد
لب دریا برویم ،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب
ریگی از روی زمین برداریم
وزنِ بودن را احساس كنیم
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
( دیدهام گاهی در تب ، ماه میآید پایین ؛
میرسد دست به سقف ملكوت
گاه ، زخمی كه به پا داشتهام ،
زیر و بمهای زمین را به من آموخته است
گاه در بستر بیماری من ، حجم گل چند برابر شده است
و فزونتر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس )
و نترسیم از مرگ
( مرگ ، پایان كبوتر نیست
مرگ ، وارونهی یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاریست
مرگ در آب و هوای خوشِ اندیشه ، نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن میگوید
مرگ با خوشهی انگور میآید به دهان
مرگ در حنجرهی سرخـگلو میخواند
مرگ ، مسئول قشنگیّ پَرِ شاپرک است
مرگ گاهی ریحان میچیند
گاه در سایه نشستهست ، به ما مینگرد
و همه میدانیم
ریههای لذت ، پُرِ اكسیژنِ مرگ است )
در نبندیم به روی سخن زندهی تقدیر كه از پشت چَپَرهای صدا میشنویم
... ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجهی یک بانک ، چه در زیر درخت
كار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ ،
كار ما ، شاید این است
كه در "افسونِ" گل سرخ ، شناور باشیم ،
پشت دانایی ، اردو بزنیم
دست در جذْبهی یک برگ بشوییم و سرِ خوان برویم
صبحها وقتی خورشید در میآید ، متولد بشویم
هیجانها را پرواز دهیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای "هستی"
ریه را از ابدیت پر و خالی بكنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را بازستانیم از ابر ،
از چنار ، از پشه ، از تابستان
روی پای تَرِ باران به بلندیّ محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز كنیم
كار ما شاید این است
كه میان گل نیلوفر و قرن ،
پی آواز حقیقت بدویم ...
═══════ * ═══════
❖ #سهراب_سپهری
ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد ...