
اگر جز مهر تو اندر دلم شد
به هفتاد و دو ملت ، کافر هستم !
#باباطاهر
![]() اگر جز مهر تو اندر دلم شد به هفتاد و دو ملت ، کافر هستم ! #باباطاهر ![]() مرا از آتش دوزخ چه غم باشد ؟ که دوزخ جزوی از خاکستر هستم ! #باباطاهر ![]() گلان ! فصل بهاران هفتهای هست
زمان وصل یاران هفتهای هست غنیمت دان وصال لالهرویان که گل در لالهزاران هفتهای هست #باباطاهر نمیدانم که سرگردان چرایم
گهی نالان ، گهی گریان چرایم همه دردی به دوران یافت درمان ندانم من که بیدرمان چرایم --- تو دوری از برم ، دل در برم نیست هوای دیگری اندر سرم نیست به جان دلبرم کز هر دو عالم تمنای دگر جز دلبرم نیست --- دل تو ، کِی ز حالم با خبر شد ؟ کجا رحمت به این خونینجگر شد ؟ تو که خونینجگر هرگز نبودی کی از خونینجگرها باخبر شد ؟ #باباطاهر مدامم دلْ پر از خون جگر شد
چو شمع ، آتش به جان و دیده تر شد نشینم بر سر راهت شب و روز که تا روزی تو را بر من گذر شد --- به نادانی گرفتم کوره راهی ندانستم که میافتم به چاهی به دل گفتم رفیقی تا به منزل ؟ ندانستم رفیق نیمه راهی --- جهانِ بیوفا زندان ما شد گلِ غم قسمت دامان ما شد غم یعقوب و محنتهای ایوب همه گویا نصیب جان ما شد ! --- بیا جانا دل پردرد من بین سرشک سرخ و روی زرد من بین غم مهجوری و درد صبوری همه بر جان غمپروردِ من بین --- ز بوی زلف تو مفتونم ای گل ز رنگ روی تو دلخونم ای گل من عاشق ز عشقت بیقرارم تو چون لیلی و من مجنونم ای گل #باباطاهر نگارینا ! دل و جانم تو داری
همه پیدا و پنهانم تو داری نمیدانم که این درد از که دارم همی دانم که درمانم تو داری --- اگر دردم یکی بودی ، چه بودی ؟ وگر غم اندکی بودی ، چه بودی ؟ به بالینم طبیبی یا حبیبی ازین هردو یکی بودی ، چه بودی ؟ --- من آن رندم که عصیان پیشه دارم به دستی جام و دستی شیشه دارم اگر تو بیگناهی ، رو مَلِک شو من از حوا و آدم ریشه دارم --- نگار تازهخیز ما کجایی ؟ به چشمان سرمهریز ما کجایی ؟ نفس بر سینهی طاهر رسیده دمِ رفتن ، عزیز ما کجایی ؟ --- دلی دارم چو مرغِ پا شکسته چو کشتی بر لب دریا نشسته تو گویی طاهرا ! چون تارْ بنْواز صدا چون میدهد تارِ گسسته ؟ #باباطاهر قَدَم دائم ز بار غصه خم شد
چو منْ خونیندلی در دهر کم شد ز غم یکدم من آزادی ندارم دل بیچارهی من کوهِ غم شد --- ز هجرانت هزار اندیشه دارم همیشه زهر غم در شیشه دارم ز ناسازیِ بخت و گردش چرخ فغان و آه و زاری پیشه دارم --- همه روزم ، فغان و بیقراری شبان ، بیداری و فریاد و زاری به من سوزد دلِ هر دور و نزدیک تو از سنگیندلی پروا نداری --- بمیرم تا تو چشم تر نبینی شرارِ آهِ پُر آذر نبینی چنانم آتش عشقت بسوزد که از من مشت خاکستر نبینی --- به دل چون یادم از بوم و بر آید سرشکم بیخود از چشمِ تر آید از آن ترسم من برگشته دوران که عمرم در غریبی بر سر آید #باباطاهر خوشا آن دل که از خود بیخبر شد
نداند در سفر یا در حضر شد به کوه و دشت و صحرا همچو مجنون پیِ لیلی دوان با چشم تر شد --- من آن دلدادهی بیخانمانم من آن محنت نصیبِ سختجانم من آن سرگشته خارم در بیابان که چون بادی وزد ، هر سو دوانم --- به آهی ، گنبد خضرا بسوزم فلک را جمله سر تا پا بسوزم بسوزم ار نه کارم را بسازی چه فرمایی ؟ بسازی یا بسوزم ؟ --- شبم از روز و روز از شب ، بَتَر شد دل آشفتهام زیر و زبر شد شب و روز از فراقت نالهی من چو آهِ سوختهجانان پر شرر شد --- به دام دلبری ، دل مبتلا شد که هجرانش بلا ، وصلش بلا شد در این ویرانهدل ، جز خون ندیدم نه دل ، گویی که دشت کربلا شد ! #باباطاهر |