ای سعادت ! مددی کن که بدان یار رِسَم
لطف کن تا منِ دلداده به دلدار رسم
عندلیبم ز چمن ، دور زبانم بستهست
آن زمان در سخن آیم که به گلزار رسم
تا بدان دوست رسم ، بگذرم از هرچه جز اوست
بزنم بر سپه آنگه به سپهدار رسم
کس بدان یار برفتن نتوانست رسید
به رسانیدنِ آن یار بدان یار رسم
دوست پیغام فرستاد که در فرقت من ،
صبر کن گرچه به سالی به تو یکبار رسم
گفتمش کِی بُود آن بار ؟ معین کن ! گفت :
من گلم ، وقت بهاران به سر خار رسم
تو چو بیماری و چون صحتِ راحت افزای
رنج زایل کنم آنگه که به بیمار رسم
از درِ باغِ خودم میوه دِه ای دوست ! که من
نه چنان دست درازم که به دیوار رسم
از دَرت گرچه گدایان به دِرَم واگردند
چه شود گر منِ درویش به دینار رسم ؟
من به رنگین سخنان از تو نیابم بویی
ورچه در گفتنِ طامات ، به عطار رسم
سیف فرغانی ! در کارْ تویی مانع من ،
پایم از دست بِهِل تا به سرِ کار رسم
---
ای گنجِ غم نهاده به ویرانهی دلم
وی مسکن خیال تو ، کاشانهی دلم
عشقت که با تصرف او ، خاکْ زر شود
این گنج ، او نهاد به ویرانهی دلم
زآن ساعتی که حلقهی زلف تو دید و شد
زنجیردارِ عشق تو دیوانهی دلم
بر آتشِ هوای تو چون مرغ پر بسوخت
از تاب شمع روی تو ، پروانهی دلم
اندر ازل که عالم و آدم نبود ، بود
مجنون به کوی عشق تو همخانهی دلم
چون دل ز بندگی تو ، داغِ قبول یافت
تن ، جان نثار کرد به شکرانهی دلم
پوشیده داشتند ز مردم حدیث او
پنهان نماند و گفته شد افسانهی دلم ...
#سیف_فرغانی
لطف کن تا منِ دلداده به دلدار رسم
عندلیبم ز چمن ، دور زبانم بستهست
آن زمان در سخن آیم که به گلزار رسم
تا بدان دوست رسم ، بگذرم از هرچه جز اوست
بزنم بر سپه آنگه به سپهدار رسم
کس بدان یار برفتن نتوانست رسید
به رسانیدنِ آن یار بدان یار رسم
دوست پیغام فرستاد که در فرقت من ،
صبر کن گرچه به سالی به تو یکبار رسم
گفتمش کِی بُود آن بار ؟ معین کن ! گفت :
من گلم ، وقت بهاران به سر خار رسم
تو چو بیماری و چون صحتِ راحت افزای
رنج زایل کنم آنگه که به بیمار رسم
از درِ باغِ خودم میوه دِه ای دوست ! که من
نه چنان دست درازم که به دیوار رسم
از دَرت گرچه گدایان به دِرَم واگردند
چه شود گر منِ درویش به دینار رسم ؟
من به رنگین سخنان از تو نیابم بویی
ورچه در گفتنِ طامات ، به عطار رسم
سیف فرغانی ! در کارْ تویی مانع من ،
پایم از دست بِهِل تا به سرِ کار رسم
---
ای گنجِ غم نهاده به ویرانهی دلم
وی مسکن خیال تو ، کاشانهی دلم
عشقت که با تصرف او ، خاکْ زر شود
این گنج ، او نهاد به ویرانهی دلم
زآن ساعتی که حلقهی زلف تو دید و شد
زنجیردارِ عشق تو دیوانهی دلم
بر آتشِ هوای تو چون مرغ پر بسوخت
از تاب شمع روی تو ، پروانهی دلم
اندر ازل که عالم و آدم نبود ، بود
مجنون به کوی عشق تو همخانهی دلم
چون دل ز بندگی تو ، داغِ قبول یافت
تن ، جان نثار کرد به شکرانهی دلم
پوشیده داشتند ز مردم حدیث او
پنهان نماند و گفته شد افسانهی دلم ...
#سیف_فرغانی