
════════════════
جان است به راستی هوای تو مرا
امروز چو کس نیست به جای تو مرا
در جمله چه بهتر از رضای تو مرا ؟
═══════ * ═══════
❖ #مسعود_سعد_سلمان
![]() ════════════════ جان است به راستی هوای تو مرا امروز چو کس نیست به جای تو مرا در جمله چه بهتر از رضای تو مرا ؟ ═══════ * ═══════ ❖ #مسعود_سعد_سلمان-------- { ✿❀✿ } -------- ════════════════ای جوانی ! تو را کجا جویم ؟ با که گویم غم تو گر گویم ؟ یاسمین تو تا سمن گشتهست سمن و یاسمین نمیبویم نزد خوبان سیاهروی شوم تا ز پیری سپید شد مویم موی و رویم سپید گشت و سیاه روی شد موی و موی شد رویم نشود پاک ، رنگ هر دو همی گرچه هر دو به خون همی شویم ... ❖ #مسعود_سعد_سلمان -------- { ✿❀✿ } -------- ════════════════نرسد دست من به چرخ بلند ورنه بگشادمیَش بند از بند قسمتی کرد سخت ناهموار بیش و کم در میان خلق افکند این نیابد همی به رنج پلاس وآن نپوشد همی ز ناز پرند آنکه بسیار یافت ، ناخشنود وآنکه اندک ربود ، ناخرسند خیز مسعود سعد ! رنجه مباش هرچه یزدان دهد بر او بپسند گر جفا بینی از فلک مگَرْی ور وفا یابی از زمانه مخند کاین زمانه نشد کسی را دوست دهر کس را نگشت خویشاوند ❖ #مسعود_سعد_سلمان -------- { ✿❀✿ } -------- ════════════════ آسان گذران کار جهانِ گذران را زیرا که جهان خواند خردمند جهان را پیراسته میدار به هر نیکی تن را آراسته میخواه به هر پاکی جان را میدان طمع جمله فراز است و نشیب است ای مرکب پر حرص ! فروگیر عنان را جان است و زبان است ، زبان دشمن جان است گر جانْت به کار است ، نگهدار زبان را دی رفت و جز امروز مدان عمر که امّید بسیار بفرساید و بَرساید جان را پیش از تو جهان بودهست ؛ آن کن که پس از تو گویند نکو بود ره و رسم فلان را ❖ #مسعود_سعد_سلمان -------- { ✿❀✿ } -------- ════════════════ دریغا جوانیّ و آن روزگار که از رنج پیری تن آگه نبود نشاط من از عیش کمتر نشد امید من از عمر کوته نبود ز سستی مرا آن پدید آمدهست درین مه که هرگز در آن مه نبود در آنجا هم افکنْد گردونِ دون که از ژرفی آن چاه را ته نبود بهشتم همی عرضه کرد و مرا حقیقت که دوزخ جز آن چَه نبود بسا شب که در حبس بر من گذشت که بینای آن شب جز اَکْمَه نبود سیاهی سیاه و درازی دراز که آن را امید سحرگه نبود یکی بودم و داند ایزد همی که بر من موکل کم اَزْدَه نبود به گوش اندرم جز کس و بس نشد به لفظ اندرم جز اَه و وَه نبود بُدم ناامید و زبان مرا همه گفته جز حسبی الله نبود به شاه ار مرا دشمن اندر سپرد نکو دید خود را و ابله نبود که او آب و باد مرا در جهان همه ساله جز خاک و جز کَه نبود موجه شمرد او حدیث مرا به ایزد که هرگز موجه نبود چو شطرنجبازان دغایی بکرد مرا گفت هین شه کن و شه نبود گر این قصه او ساخت معلوم شد که جز قصه شیر و روبه نبود اگر من منزه نبودم ز عیب کس از عیب هرگز منزه نبود گرَم نعمتی بود کاکنون نماند کنون دانشی هست کآنگه نبود چو من دستگه داشتم ، هیچوقت زبان مرا عادتِ نَه نبود به هر گفته از پر هنر عاقلان جوابم جز احسنت و جز خَه نبود تنم شد مرفه ز رنج عمل که آنگه ز دشمن مرفه نبود در این مدت آسایشی یافتم که گه بودم آسایش و گه نبود جدا گشتم از درگه پادشاه بدان درگهم بیش از این ره نبود گرفتم کنون درگه ایزدی کز این بِه مرا هیچ درگه نبود ❖ #مسعود_سعد_سلمان -------- { ✿❀✿ } -------- ════════════════ فریاد مرا زین فلکِ آینه کردار کآیینهی بخت من از او دارد زنگار آسیمه شدم ؛ هیچ ندانم چه کنم من عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار گویی که مگر راحت من مهر بتان است کاسباب وجودش به جهان نیست پدیدار از گنبد دوّار همی خیره بمانم بس کس که چو من خیره شد از گنبد دوار بادیم و نداریم همی خیرگیِ باد کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار کوهیم که میپاره نکردیم ز سختی بادیم که میمانده نگردیم ز رفتار ابریم که باشیم همیشه به تک و پوی وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار یک فوج همی بینم گم کرده ره خویش وایّام پریشان ز جهالت چو شب تار یک قوم همی بینم در خواب جهالت پیکار ز دانش بر دانش پیکار هنجار همی بینند از شعر من آری بینند ز انجم به شب تاری هنجار چون کژدم خفته شده در بیغله مشغول بینند خیالاتی در بیهده هموار من چون ز خیالات بری گشتهام آری باشد ز خیالات بری مردم هشیار یک شهر همی بینم بیدانش و بیعقل افروخته از کبر سر و ساخته بازار پس چونکه سرافکنده و رنجور بماندهست هر شاخ که از میوه و گل کشت گرانبار این شعر من از رغم عدو گفتم ، ازیرا تا باد نجنبد ، نَفِتد میوه ز اشجار بدخواه بگرید چو بخندد به معانی از گریهی نوکِ قلمم ، دفتر اشعار ❖ #مسعود_سعد_سلمان -------- { ✿❀✿ } -------- ════════════════ کس را بر اختیار خدای اختیار نیست بر دهر و خلق ، جز او کامگار نیست قسمت چنان که باید کردهست در ازل واندیشه را بر آنچه نهادهست کار نیست بر یک درخت هست دو شاخ بزرگ و این میبشکند ز بار و بر آن هیچ بار نیست چون کاین کثیف جرم زمین هست برقرار چون کاین لطیف چرخ فلک را قرار نیست آنها که بر شمردم ، گوئی به ذات خویش موجود گشتهاند کَشان کردگار نیست دانی که بی مصوّر صورت نیامدهست دانی که این سخن بر عقل استوار نیست شاید که از سپهر و جهان رنجکی کشد آنکس کَش از سپهر و جهان اعتبار نیست ای مبتدی ! تو تجربه از اوستاد گیر زیرا که بِه ز تجربه آموزگار نیست شادی مکن به خواسته و آز کم نمای کآن هرچه هست جز ز جهان مستعار نیست بدهای روزگار چه میبشمری همی ؟ چون نیکهای او بر تو در شمار نیست از روزگار نیک و بد خویشتن مدان کز ایزد است نیک و بد از روزگار نیست ❖ #مسعود_سعد_سلمان -------- { ✿❀✿ } -------- ════════════════ تا کی دل خسته در گمان بندم ؟ جرمی که کنم بر این و آن بندم ؟ بدها که ز من همی رسد بر من ، بر گردش چرخ و بر زمان بندم ؟ چند از غم وصل در فراق افتم ؟ وهم از پی سود در زیان بندم ؟ وین دیدهی پرستاره را هر شب تا روز همی بر آسمان بندم ؟ وز عجز دو گوش تا سپیدهدم در نعره و بانگ پاسبان بندم ؟ هرگز نبرد هوای مقصودم هر تیر یقین که در گمان بندم چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم باران بهار در خزان بندم از کالبد تن ، استخوان ماندم امّید در این تن از چهسان بندم ؟ نه دل سبکم شود ز اندیشه هرگاه که در غم گران بندم شاید که دل از همه بپردازم در مدح یگانهی جهان بندم هرگاه که بکر معنیای یابم ، زود از مدحت بر او نشان بندم گردون همه مبهمات بگشاید چون همت خویش در بیان بندم بس خاطر و دل که ممتحن گردد چون خاطر و دل در امتحان بندم آن بِه که به راستی همه نَهْمَت در صنع خدای غیبدان بندم ... ❖ #مسعود_سعد_سلمان |